۱۳۹۳-۰۳-۲۳

در هر گذرگاهی قدری صبر کردم!

در هر گذرگاهی قدری صبر کردم!
هر منظره را تماشا کردم
گاهی برکه‌ای بود
زیبا و خنک
قدر تفرجی کوتاه ایستادم
آبتنی کردم!
می‌دانم،
در راهی که می‌رسد تا تو؛
توقف کردن جفاست
غیر از صورت خورشید
خیرگی به هر ماهتابی خطاست!
ولی...
خیره سرم! انسانم!
مگر نه آنکه هر گاه پرسیدی چه می‌خواهی؛
گفتم که :
تو را تو را می‌خواهم...
الهی!
تو را... تو را می‌خواهم!
می‌دانم!
باید حتی ازین برکه‌ی معلق میان آسمان و زمین
باید حتی ازین شاهکار خلقت
گذر کرد...
بسط یافت
وسعت یافت
آنقدر که سرزمین وجود اندازه‌ی بی اندازه‌ی تو شود!
خلقت تو،
نه آنگونه است که چشمی را دید و عاشق شد
و چشمی دیگر را دید و عاشق نشد!
هر ذره ازین سرزمین خلقت معشوقی
و هر قطعه ازین پازل شاهکاریست!
پس تا ابد،
تا مغز استخوان ِ بی‌نهایت
تا خود‌ ِ ملاقات؛
تو را... تو را... تو را می‌خواهم!
همین!

"همفازی"

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر