۱۳۹۲-۱۲-۱۱

عجیب بود . در کوره راهی تاریک و سیاه در حرکت بودم که عشق صدایم زد

عجیب بود . در کوره راهی تاریک و سیاه در حرکت بودم که عشق صدایم زد


عجیب بود . در کوره راهی تاریک و سیاه در حرکت بودم که عشق صدایم زد . گفتم جانم ؟ گفت به کلام نمیخواهمت . پیش رفتم . گفت به گام نمیخواهمت . به چشمانش نگاه گردم ومست ، گفت به نگاه نمیخواهمت .
خواستم به زبان بیایم و اعتراض کنم گفت با خودت نمیخواهمت .
بی اختیار بر زمین افتادم . جان در بدن نبود . تن بر زمین افتاده و من سویی . برخویشتن خویش مینگریستم . عشق را میدیدم که خنده ی مستانه میزد . با خود گفتم این چه ترفند است . و عشق نگاهی کرد مرا و گفت دلبسته نمیخواهمت . ...
چشم هایم را گشودم .
صدایی از درون میخندید جانانه . نفسی عمیق کشیدم . حیات را با تمام وجود استشمام کردم . دستم را در آب چشمه فرو بردم و به تلالو خورشید خندیدم .
و عشق خود من بود که میخندید . و نمکین مرا صدا میزد . خودش را . در گوشم . در دستم . در جانم . و اینک من خود عشقم . عالم با تماشای من به رقص می آید ...

__ طوفان - اسفند 92 __

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر