۱۳۹۲-۱۲-۱۹

غزل خوان دلم

__ غزل خوان دلم .

افتاد خورشید دلم آن سو
در پشت کوهی که نمیخندد
اما نمیدانم چرا این دل
خود را به خورشیدش نمیبندد

من مانده ام اینک میان شب
بنشسته با تاریک خانه ی ماه
نوری که می آید ز مهتابی
نوری سفید و ناب و جان آگاه

لیکن درون سینه ام خورشید .
جایش عجیب از نور خاموش است
من را ببین افتاده ام بر خاک
خاکی که در غربت فراموش است

خوابم نمی آید ولی امشب
می آیدم یک نغمه ای در گوش
برخیز اینک وقت خورشیدست
خورشیدِ مِی نوشی که شد مدهوش

خورشید را در سینه دارم من
یک جرعه می نوشم از این مستی
میچرخد ایام و شب و روزم
هان ای عزیز من تو هم هستی

خورشید من کی آمدی در دل
ای آفتابِ جانِ من را مست
اینک بخند از پشت شب هایم
گویی که امشب هم خدایم هست ...

__ حسن . ش - اسفند 92 __

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر