۱۳۹۲-۱۰-۰۵

کاج و آدم برفی


شب سال نو بود! چند روزی بود که بچه ها آدم برفی پشت پنجره را که ساخته بودند فراموش کرده و با اشتیاق تمام آخرین تزیینات درخت کاج را انجام می دادند، و او با چشمهای ذغالی شاهد شادی بچه ها بود.

کار بچه ها به اتمام رسید! و هرکدام خسته با آرزوهایشان در شب نوئل به خواب رفتند! کاج زیبا و بلند! سبز و خرم بانوارها و چراغهای رنگی با زنگهای کوچک و ستاره بزرگ طلایی و نقره ای به مانند تاج پادشاهی برسرش می درخشید. به بیرون پنجره نگاهی انداخت و به آدم برفی تبسمی کرد و گفت: توی این چند روز با مجادلات و اختلاف نظر فراوان قهرها و آشتی های کودکانه بر سر تزیین من بالاخره خوابشان برد!

آدم برفی گفت: من سالهای زیادی است در چرخه حیات زمین با محو شدن و بارش شاهد اعمال انسانها هستم! دنیا برای آنها محل بازی است! تا کودک هستند! می آموزند جدل و قهر و آشتی کودکانه را! وقتی بزرگ میشوند می آموزانند به کودکان خود که چگونه مظاهر دنیا را تغییر دهند به آنگونه که می خواهند! به مانند ساختن من و تزیین تو! درکی کمتر از آن دارند که من و تو در کمال آفریده شده ایم، زیبایی و جلوه تو در طبیعت است و من هم آب هستم و بی شکل برای حیات! حتی مرا هم به شکل خود می سازند! و همیشه در صلح به جنگ و در جنگ به صلح می اندیشند! می سازند! خراب می کنند! فراموش می کنند! و غافل از درس های عظیم خلقت! به امید فردا و شروعی دیگر به خواب می روند!

کاج که نگران شده بود گفت: درست می گویی! در این چند روز از وجد و شوق آنها از خود غافل شدم! من در خاک ریشه داشتم! مرا بریده اند و تزیینم کرده اند! چقدر احساس تشنگی می کنم! انسانها چه بی رحمند!

به ناگاه! اشک از چشمان آدم برفی جاری شد! با بغض گفت:

من آب باشم و تو تشنه! کنار هم! و فقط یک پنجره و یک قاب با هم فاصله داریم!

کاج گفت مرا ببخش ای عزیز! حال می فهمم تو حیات بودی در وجود من! و من مغرور غافل از وجود خود! که من و تویی نیست.

آدم برفی گفت! نه! شرمنده از خودم! با وجود آب بودنم تشنگان بسیار دیده ام و مانند حال کاری از دستم برنیامد! و دیده ام در چرخه این دنیا انسانهایی که وجود و حیاتشان در آب نبوده! و دیده ام رحم و بی رحمی و عهد و بی عهدی را!

کاج پرسید چگونه؟ مگر انسانها با هم فرق دارند؟ آدم برفی گفت به قاب پشت سرت بنگر این تصویر شام آخر عیسی (ع) است! در آن عهدی بسته شد! با سمبل خون مسیح! یکنفر عهد شکست! و مسیح به دار آسمان رفت!

چند روز گذشت و بچه ها با هدایای عیدشان در حیاط به بازی مشغول بودند. روی بازمانده برفهای پای پنجره دو ذغال مانده بود و شال سرخ رنگی به مانند جویی از خون و کاجی خشکیده!

و کسی نفهمید علت آب شدن آدم برفی و خمیده شدن قد کاج! و عاشقی آن شب کاج و آدم برفی را در آن شام آخر!

زمستان 87 جوشقانی 

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر