کنترل دشارژ و کنترل ذهن همزمان!
در این ارتباط شما اولین بار به میل خودتان خاطره تلخ را می آورید رو!
از این فرصت ذهن هم استفاده می کند!
ذهن شروع می کند از دست شما کنترل را بیرون می آورد!
شما یک بار می خواستید مرورش کنید ولی ذهن از دست شما می گیرد و مدام این خاطره را تکرار می کند!
یعنی شما مجبور می شوید هم کنترل ذهن را استفاده کنید هم کنترل دشارژ را!
و این فرصت طلبها (آن من که در ذهن وجود دارد) منتظر فرصتهائی هستند که رشته کار را دوباره به دست بگیرند!
یا دشارژ می شویم که حلقه را باید مورد استفاده قرار بدهیم یا ذهن تحت کنترل نیست که از کنترل ذهن استفاده می کنیم و ما باید بتوانیم از ارتباطات استفاده بکنیم تا قضیه را در دست داشته باشیم!
مکانیزمی ندارد که ما بگوئیم شما الان این را بچرخونید و فلان کار را بکنید تا کنترل شود ما همچین چیزی نداریم!
آیا قرار است مثل سیب زمینی بشویم؟!
ما قرار نیست مثل سیب زمینی بشویم!
یکی از بزرگترین مشکلات ذهنی ما به علت این است که دیگر عادت کردیم!
یعنی با این روند ما خو گرفتیم!
تصور زندگی بدون غم و غصه برای ما مشکل است!
یعنی نمی توانیم تصور کنیم که مطابق قانون صلیب حرکت کنیم!
ولی راجع به این قضیه ما در بحث مدیریت بحران، صحبت کردیم و گفتیم هر مسئلــه ای را ما به صورت یک بحـــران نگاه می کنیم و وقتی به صورت تخصصی بررسی می کنیم می بینیم که در مورد بحرانها، افراد وقتی به صورت تخصصی برخورد می کنند چه کنترل جالبی دارند، جراح را مثال زدیم، مأمور آتش نشانی را مثال زدیم.
یک مشاور را الان مثال می زنیم، به یک مشاور از صبح تا شب دهها نفر مراجعه می کنند، بدترین سرنوشتها و ماجراها را برایش تعریف می کنند، این مشاور چه کار می کند؟!
اگر قرار باشد او با هر ماجرائی دستمال بگیرد دستش و اشکهایش را پاک کند و با مراجعینش همراه بشود چه می شود؟!
یک مشاور اصلاً تحت تاثیر قرار نمی گیرد، یعنی یاد گرفته برخورد با بحران را!
یادش دادند چند سال زحمت کشیده تا بتواند بر احساسات خودش غلبه بکند!
مشاور مطالب مراجعین را گوش می دهد، آن فرد اشک می ریزد و فکرش مختل است و نمی تواند راه چاره پیدا بکند، به خاطر این که در این فازی که هست (منفی) فکرش فلج است!
ولی مشاور دارد با دقت گوش می کند، تا از لا به لای این صحبتها یک روزنه امیدی پیدا بکند تا به او کمک بکند!
مشاور یعنی بی طرف، یعنی حرفهای مراجعین را گوش می کند و فکرش هم دارد کار می کند تا بتواند راه نجاتی برای این فرد پیدا بکند، کاری که خود آن فرد
با همه اشرافی که به مسائل زندگی خودش دارد نمی تواند انجام بدهد!
چون دشارژ است و فکرش فلج است!
و الان گمشده محسوب می شود!
در این ماجراها گم شده است!
لذا ما نه سیب زمینی شده ایم و نه دشارژ!
دوره 5
استاد محمد علی طاهری
در این ارتباط شما اولین بار به میل خودتان خاطره تلخ را می آورید رو!
از این فرصت ذهن هم استفاده می کند!
ذهن شروع می کند از دست شما کنترل را بیرون می آورد!
شما یک بار می خواستید مرورش کنید ولی ذهن از دست شما می گیرد و مدام این خاطره را تکرار می کند!
یعنی شما مجبور می شوید هم کنترل ذهن را استفاده کنید هم کنترل دشارژ را!
و این فرصت طلبها (آن من که در ذهن وجود دارد) منتظر فرصتهائی هستند که رشته کار را دوباره به دست بگیرند!
یا دشارژ می شویم که حلقه را باید مورد استفاده قرار بدهیم یا ذهن تحت کنترل نیست که از کنترل ذهن استفاده می کنیم و ما باید بتوانیم از ارتباطات استفاده بکنیم تا قضیه را در دست داشته باشیم!
مکانیزمی ندارد که ما بگوئیم شما الان این را بچرخونید و فلان کار را بکنید تا کنترل شود ما همچین چیزی نداریم!
آیا قرار است مثل سیب زمینی بشویم؟!
ما قرار نیست مثل سیب زمینی بشویم!
یکی از بزرگترین مشکلات ذهنی ما به علت این است که دیگر عادت کردیم!
یعنی با این روند ما خو گرفتیم!
تصور زندگی بدون غم و غصه برای ما مشکل است!
یعنی نمی توانیم تصور کنیم که مطابق قانون صلیب حرکت کنیم!
ولی راجع به این قضیه ما در بحث مدیریت بحران، صحبت کردیم و گفتیم هر مسئلــه ای را ما به صورت یک بحـــران نگاه می کنیم و وقتی به صورت تخصصی بررسی می کنیم می بینیم که در مورد بحرانها، افراد وقتی به صورت تخصصی برخورد می کنند چه کنترل جالبی دارند، جراح را مثال زدیم، مأمور آتش نشانی را مثال زدیم.
یک مشاور را الان مثال می زنیم، به یک مشاور از صبح تا شب دهها نفر مراجعه می کنند، بدترین سرنوشتها و ماجراها را برایش تعریف می کنند، این مشاور چه کار می کند؟!
اگر قرار باشد او با هر ماجرائی دستمال بگیرد دستش و اشکهایش را پاک کند و با مراجعینش همراه بشود چه می شود؟!
یک مشاور اصلاً تحت تاثیر قرار نمی گیرد، یعنی یاد گرفته برخورد با بحران را!
یادش دادند چند سال زحمت کشیده تا بتواند بر احساسات خودش غلبه بکند!
مشاور مطالب مراجعین را گوش می دهد، آن فرد اشک می ریزد و فکرش مختل است و نمی تواند راه چاره پیدا بکند، به خاطر این که در این فازی که هست (منفی) فکرش فلج است!
ولی مشاور دارد با دقت گوش می کند، تا از لا به لای این صحبتها یک روزنه امیدی پیدا بکند تا به او کمک بکند!
مشاور یعنی بی طرف، یعنی حرفهای مراجعین را گوش می کند و فکرش هم دارد کار می کند تا بتواند راه نجاتی برای این فرد پیدا بکند، کاری که خود آن فرد
با همه اشرافی که به مسائل زندگی خودش دارد نمی تواند انجام بدهد!
چون دشارژ است و فکرش فلج است!
و الان گمشده محسوب می شود!
در این ماجراها گم شده است!
لذا ما نه سیب زمینی شده ایم و نه دشارژ!
دوره 5
استاد محمد علی طاهری
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر