۱۳۹۲-۱۲-۰۸

قبلا مي گفتند ترس عدم شناخت است.

سؤال:
قبلا مي گفتند ترس عدم شناخت است. مثلا در تاريکي (استاد جواب مي دهند که الان هم همين را مي گويند) من از هواپيما مي ترسم، سوار هم که مي شوم اينقدر دعا مي کنم تا برسم، در برگشت هم دوباره به همين شکل. کلا از هر چيزي که روي هوا و روي آب و زير زمين(مثل مترو) باشد مي ترسم، فقط روي زمين دوست دارم راه بروم. شما مي فرماييد اين ترسها به خاطر نگرش غلط ماست يا نوع تربيت ما اين بوده. مثلا مادري که خيلي ترسوست بچه اش هم ترسو بار مي آيد. وقتي شما مي گوييد عدم شناخت است و به خاطر نوع نگرش ماست، آيا ما خوب مي شويم؟ يعني من ديگر از هواپيما نمي ترسم؟

پاسخ:
اگر قرار باشد که خوب نشويم يعني بگوييم که ديگر راه بسته است حالا نه اين مورد، همه موارد، چون مشکل ما اين يک مورد نيس،
بي نهايت مورد داريم، اين بي نهايت مورد ناشي از نوع نگرش يا جهان بيني ماست !

مثلا شما فرض کنيد که يک جسد سوزانده شود اگر قرار باشد به ما بگويند جسدتان قرار است سوزانده بشو، ما چه احساسي داريم؟!
اگر همين موضوع رادر هند مطرح بکنند،
آنها مي گويند مگر به غير از اين کار راه ديگري هم هست؟!
يعني يک نفر در آنجا برايش عادي است، که جسد بايد سوزانده شود تمام !

پس او با اين نگرش بزرگ شده و نگاه مي کند و ما با نگرش ديگري !

ما مورد به مورد نمي توانيم بياييم مسائل را حل و فصل کنيم!
هر کسي از چيزي مي ترسد، يکي از مرگ مي ترسد، يکي از تاريکي و ...
اما اگر ما در جهان بيني خودمان مسئله مرگ حل بشود،ديگر از اين که سوار هواپيما بشويم نمي ترسيم و ...
ما نمي توانيم مورد به مورد بياييم موردها را حل کنيم چون نمي توانيم سوار هواپيما نشويم، نمي توانيم سوار کشتي نشويم،
بالاخره بايد سوار يک وسيله اي بشويم !
وقتي که آن جهان بيني بيايد، مي گويد که از چي مي ترسي؟!
من مي گويم که از خطر سقوط هواپيما مي ترسم، ميترسم که سقوط کند و من کشته بشوم !

وقتي که به جهان بيني مجهز شده باشد مي گويد:
چون مرگ رسد چرا هراسم
کان راه به توست مي شناسم

و يک دفعه مي بينيم ديگر فرقي نمي کند
به چه نحوي و به چه شکلي مرگ اتفاق بيفتد
خصوصا که تجربه تشعشع دفاعي به ما مي گويد
که هيچ کالبد ذهني درباره نوع مرگش حساسيت ندارد
که واي من چه جوري مردم، هواپيما سقوط کرد، منفجر شدم و ...
يادشان مي آيد که چه جوري مردند، ولي مي گويند من در يک انفجار مردم !
ولي خيلي عادي راجع به اين قضيه صحبت مي کند !
نمي گويد که واي نمي دونيد من چه زجري کشيدم !
چون اصلا همچين چيزي نيست.
چون تجربه مرگ جدايي کالبد ذهني از جسم يکي از شيرين ترين تجارب است
که در دوره 7 اين تجربه را بتوانيد داشته باشيد !

شاه کليدهايي در جهان بيني هست
که آن شاه کليدها بايد حل و فصل بشود
و با حل و فصل شدن آن کليات يک دفعه مي بينيم که ترس از هواپيما و ترس از کشتي و ... همه به يک مطلب بر مي گشت، همه اينها بر مي گردد به ترس از مرگ!

دوره 5 - استاد طاهري

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر