لیلی و مجنون
مرده بدم زنده شدم گریه بدم خنده شدم
دولت عشق آمد و من دولت پاینده شدم
کودک زمانی که با تلاش خودش به تنهایی و فقط با نگاه کردن داره راه رفتن یاد می گیره، زمانی که دیگه کامل راه می ره زمانی هستش که دیگه کنترل نداره روی قدمهاش بلکه راه می ره و قدم می گذاره بدون اینکه فکر بکنه داره راه می ره. و بعد از اون هستش که اگر دوست داشت می تونه مثل اوسن بولت خودش آماده بکنه تا یه روزی بشه قهرمان دو میدانی المپیک. وقتی همون کودک بزرگتر می شه و رانندگی کردن یاد می گیره. زمانی به راحتی می تونه رانندگی بکنه که دیگه برای هر حرکتی که می خواد انجام بده در طول رانندگی فکر نکنه و فقط رانندگی بکنه ، درست مثل همون دوران کودکیش که راه رفتن دیگه کنترل نکرد و فقط راه رفت.
از این منظر شاید بشه گفت کالبدی پنهان در ما وجود داره که می تونه این هماهنگی به وجود بیاره و آنچه که ضمیر خودآگاهمون باهاش در ارتباط هست با ناخودآگاهمون هماهنگ بکنه و ما اینی بشیم که الان هستیم و بتونیم به راحتی راه بریم و کارهامون انجام بدیم.
همینجا یه پرانتز باز کنم و بگم که عامه مردم و حالت نرمال در نظر گرفتیم اما انسان می تونه حتی پا نداشته باشه و به سختی خودش حرکت بده اما همون تعادل در اینکه بدون اینکه فکر بکنه خودش به حرکت در بیاره مقصود ما هستش و نه اینکه منظور ما عمل راه رفتن با دو پا فقط باشه.
با این دید وقتی به زندگی کردن نگاه کنیم می بینیم که همانند راه رفتن که دو تا پا داریم . در زندگی هم ما با عقل و عشق در ارتباط هستیم.همان اول کلام با توضیحات بالا مشخص هستش که انسانی می تونه زندگی بکنه مانند انسان که روی هر دو پله قدم بگذاره. همانطور که در مواقعی انعطاف پذیری لازم در حرکت با دو پا گاهی فشار بر روی یکی بیشتر می شه در زندگی هم همینگونه هست و ما بین عقل و عشق جاری هستیم. منتها این جاری بودن به گونه ای هستش که حالتش درست مثل همون کنترل لحظه به لحظه نداشتن بر روی پاها و راه رفتن و یا رانندگی کردن هستش.
یکی از مراحل زندگی انسان که پس از گذراندن دوره بلوغ به صورت کاملتر مشهود می شه ، تمایل به جنس مخالف هستش، تمایلی که بر خلاف آن تمایلی هست که کودک به آن جنس مخالفش که نقش پدر یا مادر را برای او دارد، می باشد.
اگر نظاره گر بر تمام موجودات زنده حاضر در هستی باشیم. می بینیم روند شکل گیری این موجودات از ابتدای تشکیل زندگیشان در زمین به شکل زوج بوده ، بدین شکل هر یک جفت( نر و ماده) مشابه می توانند روند حیات نسل خود را ادامه بدهند.اما در انسانها با ارتقاء فهمها و آگاهیهای متمادی که در خصوص زندگی کردن بر روی زمین بدست آوردند. این تمایل به جنس مخالف تنها برای ادمه حیات یک نسل نبوده و بلکه دچار تحولاتی در انتخاب هر یک از زوجین برای تشکیل یک زندگی در کنار یکدیگر شده است.
دلایلی که می توان برای این تغییرات بر شمرد روند رو به رشد سخت افزاری(فیزیک بدنی) و نرم افزاری(رفتار و احساسات) هر یک از نسلهای جدید و واکنش متفاوت هر کدام از نسلها در مقابل دریافت فهمها و آگاهیهایی که آنها از نسل قبل و همینطور خودشان به تنهایی دریافت می کنند می باشد. قابل ذکر هستش بحث بر سر انتخابهای انسان در زندگی زوجین از این منظر که گروهی همجنسگرا هستند خود در خور مقاله ای جدا گانه هست.
انتخاب یک زندگی مشترک برای یک انسان به صورت طبیعی یکی از نقاط تکامل(رشد) او ، از زمان تولد تا مرگ می باشد. البته لازم به ذکر در خصوص این نقطه تکامل برای انسانی که شرایط مزدوج شدن را ندارد. حال به هر دلیلی ، از قبیل بیماری و هر مشکلی که به صورت جدی او را برای تشکیل یک زندگی مشترک باز می دارد. خاص خود او می باشد. چرا که همواره نمونه های نقصهای فیزیکی در انسانهایی که داشته و در ادامه مسیر زندگی موفق بوده اند دیده ایم. و در این خصوص نیز نمی توانیم بگوییم که انسانی اگر شرایط زندگی مشترک برای او به صورت جدی فراهم نشود انسانی تکامل یافته نیست بلکه این تکامل خاص خود اوست. که تنها خود او می تواند به این روند تکامل برسد.
همانگونه که در خصوص دو پله عقل و عشق صحبت شد. در مسیر انتخاب جنس مخالف برای ادامه زندگی نیز این دو پله مکمل یکدیگر بوده و لازم و ملزوم هم هستند.بحث در خصوص انتخاب و شرایط را نمی توان به صورت یک اصل تعریف کرد چرا که بسته به هر شرایطی هر انسانی انتخاب خاص خود را دارد اما همواره اصل قدم گذاشتن بر روی پله عقل و عشق بهترین گزینه در این خصوص می باشد. و همینطور ذکر این مطلب که کشش برای این ارتباط باید دو طرفه و متقابل باشد و تنها به صورت فردی و علاقه یک طرفه نمی توان یک ارتباط موفق بین دو زوج را تعریف کرد. شاید این کلام ساده باشد و قابل فهم اما در روزگار حال حاضر شاهد هستیم که پافشاری یک طرفه هنوز صورت می گیرد و شخص نمی تواند در این خصوص آنچه که صحیح است را در زندگی خود اعمال کند.
اما جایگاه لیلی و مجنون بودن در این ارتباط مشترک
هر آنچه که گفته شد در خصوص یک رابطه ای که در یک مدینه فاضله جاری باشد نیست بلکه جامعه ما آنچنان درگیر بیماریهای اجتماعی است که تحقق یک چنین ارتباط و خانواده ای ، اراده ای قوی برای عبور از بیماریها می خواهد.
بر خلاف تصورات عامه مردم از حکایتها و داستانهای عاشقانه مانند لیلی و مجنون که دور از دسترس و بدون وصال است. آنچه که از تعامل عقل و عشق حاصل می شود . همواره در وصال و جاودانگیست. وابستگی و تعلق در این ارتباط جایگاهی ندارد و آن علاقه و دوست داشتن و عشق شمایل باطنی پیدا کرده و مرزهای تن را در می نوردد و از جایگاه تعریف با الفاظ خارج می شود.نه تنها تعامل بین عقل و عشق جاری است بلکه این تعامل دو طرفه نیز بین دو زوج شکل می گیرد. اینجاست که فاصله بین مرزها برداشته شده و این علاقه و محبت فرای آن تعریفهایی است که می توان در بین عقل و یا عشق به تنهایی تعریف کرد. که از منظر هر کدام به تنهایی این تعریف برایشان مردود است .........
اینجاست که دو خط موازی همدیگر را قطع می کنند
این مقاله تقدیم تو .............
Dance Me to the End of Love
"Habib Haghparast"