هرچه بیشتر می گذرد ، بیشتر به این مسئله پی می برم که ما همه " کودکان" تو هستیم معلم صبورم .
گاهی عجیب در کار خودم متجب می مانم که چطور با تمام قوا مستری می کنم !
من که هنوز خود کودک نوپای تو هستم ..
من که هنوز بر پله ی اول هم شاید نایستاده ام و آواز سر داده ام ..
من که هنوز اسیر تنگ نظری ها و حسادت و پاکن و مدادهای گمشده و شکسته ام هستم ..
من که هنوز دست چپ و راست خود را نمی توانم تشخیص دهم ..
و در حیرت صبوری و عشق تو مانده ام که چگونه ما عاقلان را عاشق خطاب می کنی ..
شاید هرگز تو را نبینم .. شاید هرگز به دیدارت نیایم ..
زیرا من یقین دارم که هیچ مشکلی قرار نیست که با دیدن تو ، از من رفع شود ..
زیرا من یقین دارم که هیچ دردی قرار نیست که با دیدن تو ، از من دوا شود ..
زیرا من یقین دارم که هیچ اختلافی قرار نیست که با دیدن تو ، حل شود ..
که تو دوا را دادی و من ..
دستانم خالیست ..
نمی خواهم بیایی که درد من دوا شود ..
نمی خواهم بیایی که غم من برطرف شود ..
نمی خواهم بیایی که دلتنگی من برطرف شود ..
نمی خواهم بیایی که بگویی آنچه من گفته ام درست است و آنی که دیگری گفت غلط ..
نمی خواهم بیایی که حَکَم شوی ..
نمی خواهم بیایی که دوره های بالاتر برایم بگذاری ..
نمی خواهم بیایی که به من مهر صد آفرین و تشویقی بدهی و مرا بر سر خود بگذاری !!
نمی خواهم بیایی که برای مدتی از دلزدگی هایم رها شوم ..
نمی خواهم بیایی که مرا از سردگمی و خواب نجات دهی ، حالی که تو راه را نشان دادی و رفتی ...
نمی خواهم بیایی که بار بیشتری را بر دوشت بگذارم ..
نمی خواهم بیایی که ...
زیرا می دانم که نماز دیر شده است و فرصت کم ..
زیرا می دانم که تو بیایی بی تامل از میان جمع عبور می کنی ، آستین ها را بالا می زنی .. وضو میگیری و به نماز می ایستی .. "دیر شده ، نماز داره قضا میشه ... "
می دانم که من ... خود ، بزرگترین دشمن تو بوده ام ! گرچه مرا عاشق خطاب می کنی و نه دشمن !
گشتم ... مثل تو نبود ... نگرد ... نیست !
تو چنان واضح و شفاف ، همانی که گفتی ... منم آن شب تاریک که در ظلم گرفتار !
من اسیر عقده ها و کینه ها و بودن ها ...
اسیر تنگ نظری ها و جلوه گری ها و بزرگ نمایی ها ..
اسیر این حسادت و خنجری در دستان و لبخندی بر لب ..
اسیر برتری ها ..
چه زیرکانه زیر سایه ی عرفان کمال ، قدرت نمایی می کنم ..
چه بیرحمم من که مروارید گرانقدر تو را به راحتی زیر پا گذاشته ام ..
من همان کودکی هستم که ثروت پدر را در اختیارم گذاشتند و نمی دانم این چیست
و چگونه باید به کار بردش ! با آن همه چیز برای خود خریدم ..
آب نبات ... آلوچه ... شکلات ... آدامس ... پفک ... اسباب بازی ...
اما واقعا این جواهری که به من دادی چیست ؟؟
ارزشش چقدر است ؟؟
به چه دردی می خورد ؟؟
هنوز که هنوزه هوشمندی را درک نکرده ام ... عظمتش را نیافته ام ...
نمی دانم ارزشش چقدر است ... به چه دردی می خورد و چه کــــــــارها که می شود با
آن کرد ... چه چیزها که می شود با آن خرید ... چه زیبایی ها که می شود خلق کرد ..
هنوز نفهمیده ام ...
گاهی فکر می کنم چه عجیب ادعای وراثت می کنم ...
من هنوز اسیر من ها ..
تو اگر می آیی ...... برای خود بیا ...
برای کودکانی که میفهمند تو را .
که من هنوز رویی ندارم برای رویارویی با تو ..
اما می دانم که هیچ عذری پذیرفته نیست و من باید چیزی برای عرضه داشته باشم
برای پس دادن این امتحان آخر ترم ...
باید که خواب و خیال را کنار بگذارم ...
باید که ببینم این جواهر چیست ... به چه دردهایی می خورد ...
چنین عظمتی در دستم ... اسمش رحمانیت است ...
میدانی رحمانیت یعنی چه ؟؟
چنین عظمتی در دستم و هنوز خود و عده ی زیادی گرفتار درد و بیماری ..
هنوز گرفتار دوگانگی ..
هنوز گرفتار غم و محدودیت و ......
هنوز گرفتار ....
بهتر است بیشتر از این نگویم که گفتن ها لوث و بی ارزش می کند ...
باید که "امانتدار" تو باشم ...
باید که "امانتدار" تو باشم ...
باید که "امانتدار" تو باشم ...
گاهی عجیب در کار خودم متجب می مانم که چطور با تمام قوا مستری می کنم !
من که هنوز خود کودک نوپای تو هستم ..
من که هنوز بر پله ی اول هم شاید نایستاده ام و آواز سر داده ام ..
من که هنوز اسیر تنگ نظری ها و حسادت و پاکن و مدادهای گمشده و شکسته ام هستم ..
من که هنوز دست چپ و راست خود را نمی توانم تشخیص دهم ..
و در حیرت صبوری و عشق تو مانده ام که چگونه ما عاقلان را عاشق خطاب می کنی ..
شاید هرگز تو را نبینم .. شاید هرگز به دیدارت نیایم ..
زیرا من یقین دارم که هیچ مشکلی قرار نیست که با دیدن تو ، از من رفع شود ..
زیرا من یقین دارم که هیچ دردی قرار نیست که با دیدن تو ، از من دوا شود ..
زیرا من یقین دارم که هیچ اختلافی قرار نیست که با دیدن تو ، حل شود ..
که تو دوا را دادی و من ..
دستانم خالیست ..
نمی خواهم بیایی که درد من دوا شود ..
نمی خواهم بیایی که غم من برطرف شود ..
نمی خواهم بیایی که دلتنگی من برطرف شود ..
نمی خواهم بیایی که بگویی آنچه من گفته ام درست است و آنی که دیگری گفت غلط ..
نمی خواهم بیایی که حَکَم شوی ..
نمی خواهم بیایی که دوره های بالاتر برایم بگذاری ..
نمی خواهم بیایی که به من مهر صد آفرین و تشویقی بدهی و مرا بر سر خود بگذاری !!
نمی خواهم بیایی که برای مدتی از دلزدگی هایم رها شوم ..
نمی خواهم بیایی که مرا از سردگمی و خواب نجات دهی ، حالی که تو راه را نشان دادی و رفتی ...
نمی خواهم بیایی که بار بیشتری را بر دوشت بگذارم ..
نمی خواهم بیایی که ...
زیرا می دانم که نماز دیر شده است و فرصت کم ..
زیرا می دانم که تو بیایی بی تامل از میان جمع عبور می کنی ، آستین ها را بالا می زنی .. وضو میگیری و به نماز می ایستی .. "دیر شده ، نماز داره قضا میشه ... "
می دانم که من ... خود ، بزرگترین دشمن تو بوده ام ! گرچه مرا عاشق خطاب می کنی و نه دشمن !
گشتم ... مثل تو نبود ... نگرد ... نیست !
تو چنان واضح و شفاف ، همانی که گفتی ... منم آن شب تاریک که در ظلم گرفتار !
من اسیر عقده ها و کینه ها و بودن ها ...
اسیر تنگ نظری ها و جلوه گری ها و بزرگ نمایی ها ..
اسیر این حسادت و خنجری در دستان و لبخندی بر لب ..
اسیر برتری ها ..
چه زیرکانه زیر سایه ی عرفان کمال ، قدرت نمایی می کنم ..
چه بیرحمم من که مروارید گرانقدر تو را به راحتی زیر پا گذاشته ام ..
من همان کودکی هستم که ثروت پدر را در اختیارم گذاشتند و نمی دانم این چیست
و چگونه باید به کار بردش ! با آن همه چیز برای خود خریدم ..
آب نبات ... آلوچه ... شکلات ... آدامس ... پفک ... اسباب بازی ...
اما واقعا این جواهری که به من دادی چیست ؟؟
ارزشش چقدر است ؟؟
به چه دردی می خورد ؟؟
هنوز که هنوزه هوشمندی را درک نکرده ام ... عظمتش را نیافته ام ...
نمی دانم ارزشش چقدر است ... به چه دردی می خورد و چه کــــــــارها که می شود با
آن کرد ... چه چیزها که می شود با آن خرید ... چه زیبایی ها که می شود خلق کرد ..
هنوز نفهمیده ام ...
گاهی فکر می کنم چه عجیب ادعای وراثت می کنم ...
من هنوز اسیر من ها ..
تو اگر می آیی ...... برای خود بیا ...
برای کودکانی که میفهمند تو را .
که من هنوز رویی ندارم برای رویارویی با تو ..
اما می دانم که هیچ عذری پذیرفته نیست و من باید چیزی برای عرضه داشته باشم
برای پس دادن این امتحان آخر ترم ...
باید که خواب و خیال را کنار بگذارم ...
باید که ببینم این جواهر چیست ... به چه دردهایی می خورد ...
چنین عظمتی در دستم ... اسمش رحمانیت است ...
میدانی رحمانیت یعنی چه ؟؟
چنین عظمتی در دستم و هنوز خود و عده ی زیادی گرفتار درد و بیماری ..
هنوز گرفتار دوگانگی ..
هنوز گرفتار غم و محدودیت و ......
هنوز گرفتار ....
بهتر است بیشتر از این نگویم که گفتن ها لوث و بی ارزش می کند ...
باید که "امانتدار" تو باشم ...
باید که "امانتدار" تو باشم ...
باید که "امانتدار" تو باشم ...
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر