عیان و نهان
پوستینی
بر تن دارم که نسل های نسل است با خویش میکشم . گویی مرا گفته اند اگر این پوستین
نباشد تو نیستی . هویت تو بدان است . حیات تو بدان است . پوستین پاره و پاره و
پاره میشود . وصله میکنم . لکه میشود . رنگ میزنم . بو می دهد . عطر و مشک می زنم
. با همه ی مصیبت هایش پوستینم را دوست دارم چون گفته اند این پوستین را بر دور
اندیشه هایت بکش که سعادت همینست . نشد یکبار جرات کنم پوستینم را بر چوب لباسی
بیاویزم ، از خانه بیرون شوم و هوای حقیقی را بی این پوستین لمس کنم . تنفس کنم .
بچشم . همیشه ترسیدم . گفتند مریض می شوی . مسموم می شوی . حیاتت را از دست می دهی
و من نفهمیدم که حیات درون منست . حیات در هستی جاریست و من خود عشقم و زیبایی و
من اعتبارم به پوستینی کهنه بر دوشم نیست . و پوستین ها ابزار حرکتند . تسهیلات
حرکتند و اگر من را اسیر خویش سازند جز عذابی چیزی نمی افزایند . و من اسیر پوستین
خویشم .چرا که نسلهای نسل است اعتبار بودن خویش را از آن دارم . وای بر من که هنوز
چنگ نزده ام بر بنای داشته هایم و مدعی عشقم . چگونه عاشقیست که اسیرست ؟ چگونه
عاشقیست که در ترس است ؟ چگونه عاشقیست که در هزاران پوشش نهان است ؟ عشق باید که
عریان در درون تو سر بر آورد و نهان باشد در درون سینه از نامحرمان عشق . حال من
خویشتن خویش را با پوستینی از خود نهان کرده ام و مدعی بی معنای عشقم در عیان .
پوستین من نماد اعتبار من است برای نگاه بیرون . این چه دنیای وارونه ایست که بر
نامحرمان به غلط نوای عشق میخوانم . رنگ و لعاب میگرم که من اینم . و دیگرانی که
بر این بودنمن معتقدند مرا بستایند . به تزویر و ریا و بر درون خویش درها را بسته
ام . باید که پاره کرد این حجاب های دروغین را که عشق چون برخیزد خود به جای صحیح
خود خواهد رفت . گویی به تعبیر مولانا چون خورشیدی که در دل سایه قرار گیرد . یا
چون هلالی ...
که
آنکس که چشمست بیند تورا و آنکس که کورست ، حاجت کجاست ؟
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر