نایِ ناچیز: مژده بده نظر شدم، از نگه اش گذر شدم
هديه اي بسيار گرانبها
از همسفري بسيار عزيز و ارجمند جناب Rag Art با طلب خير
نایِ ناچیز:
مژده بده نظر شدم، از نگه اش گذر شدم
پریده از حلقه شدم، زیر بُدم، زبر شدم
از سرِ چاهِ بی کسی، ندا بر آمد از کسی
خیز بیا چو یوسفی، تَرکِه بدم، به بر شدم
به کوهِ من تیشه زدم، به خسروی طعنه زدم
حُقه به اندیشه زدم، غرقه به فَروَهَر شدم
چشم چو چشمه می نمود، سیل به کومه ام نمود
بُرد سرم ز هرچه بود، از رَحِم ای بدر شدم
ز گفتگو تهی شدم، سکوت و هم رهی شدم
همچو نباتِ تَر شدم، به عشق منتهی شدم
جمله ز لب بریده شد، سخن، نگاه ودیده شد
شور به جان دمیده شد، ترقصی دگر شدم
به طرفه ای گذر کنم، ز من به ما سفر کنم
حال کجا نظر کنم، که جان همه نظر شدم
چو شهر کفر دیده ام، به کافری رسیده ام
رگ ای به تن ندیده ام، ز نور او قمر شدم
رگ
هديه اي بسيار گرانبها
از همسفري بسيار عزيز و ارجمند جناب Rag Art با طلب خير
نایِ ناچیز:
مژده بده نظر شدم، از نگه اش گذر شدم
پریده از حلقه شدم، زیر بُدم، زبر شدم
از سرِ چاهِ بی کسی، ندا بر آمد از کسی
خیز بیا چو یوسفی، تَرکِه بدم، به بر شدم
به کوهِ من تیشه زدم، به خسروی طعنه زدم
حُقه به اندیشه زدم، غرقه به فَروَهَر شدم
چشم چو چشمه می نمود، سیل به کومه ام نمود
بُرد سرم ز هرچه بود، از رَحِم ای بدر شدم
ز گفتگو تهی شدم، سکوت و هم رهی شدم
همچو نباتِ تَر شدم، به عشق منتهی شدم
جمله ز لب بریده شد، سخن، نگاه ودیده شد
شور به جان دمیده شد، ترقصی دگر شدم
به طرفه ای گذر کنم، ز من به ما سفر کنم
حال کجا نظر کنم، که جان همه نظر شدم
چو شهر کفر دیده ام، به کافری رسیده ام
رگ ای به تن ندیده ام، ز نور او قمر شدم
رگ
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر