در پس غم و اندوه جانکاه دلم
رو به هرکس کردم از باب رفع مشکلم
منزلی ویران نشانم دادند، آن بیدلان
تا شدم بحر دق الباب آن منزل روان
غلامی حلقه بگوش آمد و گفت:هستم بگوش؟
گفتمش صاحب این خانه کجاست تا بگویم از عقل و هوش
گفت که این خُمخانه ی عشاق باشد ای پسر
گر طلب داری ز حاتم جام می گیر و دلت از هوش بَر
گفتمش عمری دراز، خانه ام میخانه و شُربم شراب
تاکنون غافل از عقل شیدائی بُدم،اندر سراب
گفت اینجا جز شراب و سودای وصلش هیچ نیست
گفتمش بر او شدن، اینهمه راههای پیچ در پیچ نیست
ناگهان آمد صدائی از عرش تا فرش زمین
کای بیخبر! منزلم آنجاست، اندرون خود را ببین
بغضم شکست بگفتم خسته ام، گفت لاتَقْنَطوا من رحمه الله
بگفتم بی کَسَم، گفت بی کَس تر از من؟ برو چنگ زن بر حبل الله
گفت انا اقرب الیک مِن حبل الوریدم
که از حُسن جمالت، انگشت ایهامم بریدم
تو را من مستِ مست، پیمانه کردم
شرابت دادم و ز احوال خودم دیوانه کردم
من تو را از پاره ی جان آفریدم
همه ناز و غمزه ات را گران، من خریدم
به امید وفایت من کنارت می نشستم
به هر دم بر جفایت از ورایت من نجستم
چگونه میشود من را نیابی در برت؟
منکه بودم در برت، هر لحظه دستم بر سرت
آن دمی که شور یابی و بیقراری از قرار
شور عالم در وجودم رخنه کرده از قرار
یا آن دمی که اشک پُر میشود بر دیدگانت از فراق
عمریست خیس اشکم، غرق شوقم بر وصالت، داد از فراق !
حاصل مکاشفه و ارتباط ذهن بی ذهنی و شرح صدری
نگاشته شده در شامگاه 26/10/92
ارسالی از همسفر بسیار گرامی جناب Ali Reza Zand Arya با طلب خیر
رو به هرکس کردم از باب رفع مشکلم
منزلی ویران نشانم دادند، آن بیدلان
تا شدم بحر دق الباب آن منزل روان
غلامی حلقه بگوش آمد و گفت:هستم بگوش؟
گفتمش صاحب این خانه کجاست تا بگویم از عقل و هوش
گفت که این خُمخانه ی عشاق باشد ای پسر
گر طلب داری ز حاتم جام می گیر و دلت از هوش بَر
گفتمش عمری دراز، خانه ام میخانه و شُربم شراب
تاکنون غافل از عقل شیدائی بُدم،اندر سراب
گفت اینجا جز شراب و سودای وصلش هیچ نیست
گفتمش بر او شدن، اینهمه راههای پیچ در پیچ نیست
ناگهان آمد صدائی از عرش تا فرش زمین
کای بیخبر! منزلم آنجاست، اندرون خود را ببین
بغضم شکست بگفتم خسته ام، گفت لاتَقْنَطوا من رحمه الله
بگفتم بی کَسَم، گفت بی کَس تر از من؟ برو چنگ زن بر حبل الله
گفت انا اقرب الیک مِن حبل الوریدم
که از حُسن جمالت، انگشت ایهامم بریدم
تو را من مستِ مست، پیمانه کردم
شرابت دادم و ز احوال خودم دیوانه کردم
من تو را از پاره ی جان آفریدم
همه ناز و غمزه ات را گران، من خریدم
به امید وفایت من کنارت می نشستم
به هر دم بر جفایت از ورایت من نجستم
چگونه میشود من را نیابی در برت؟
منکه بودم در برت، هر لحظه دستم بر سرت
آن دمی که شور یابی و بیقراری از قرار
شور عالم در وجودم رخنه کرده از قرار
یا آن دمی که اشک پُر میشود بر دیدگانت از فراق
عمریست خیس اشکم، غرق شوقم بر وصالت، داد از فراق !
حاصل مکاشفه و ارتباط ذهن بی ذهنی و شرح صدری
نگاشته شده در شامگاه 26/10/92
ارسالی از همسفر بسیار گرامی جناب Ali Reza Zand Arya با طلب خیر
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر