کعبه دل !
گه احرام، روز عيد قربان
سخن ميگفت با خود کعبه، زينسان
که من، مرآت نور ذوالجلالم
عروس پرده بزم وصالم
مرا دست خليل الله برافراشت
خداوندم عزيز و نامور داشت
نباشد هيچ اندر خطه خاک
مکاني همچو من، فرخنده و پاک
چو بزم من، بساط روشني نيست
چو ملک من، سراي ايمني نيست
بسي سرگشته اخلاص داريم
بسي قربانيان خاص داريم
اساس کشور ارشاد، از ماست
بناي شوق را، بنياد از ماست
چراغ اين همه پروانه، مائيم
خداوند جهان را خانه، مائيم
پرستشگاه ماه و اختر، اينجاست
حقيقت را کتاب و دفتر، اينجاست
در اينجا، بس شهان افسر نهادند
بسي گردن فرازان، سر نهادند
بسي گوهر، ز بام آويختندم
بسي گنجينه، در پا ريختندم
بصورت، قبله آزادگانيم
بمعني، حامي افتادگانيم
کتاب عشق را، جز يک ورق نيست
در آن هم، نکته اي جز نام حق نيست
مقدس همتي، کاين بارگه ساخت
مبارک نيتي، کاين کار پرداخت
درين درگاه، هر سنگ و گل و کاه
خدا را سجده آرد، گاه و بيگاه
«انا الحق » ميزنند اينجا، در و بام
ستايش مي کنند، اجسام و اجرام
در اينجا، عرشيان تسبيح خوانند
سخن گويان معني، بي زبانند
بلندي را، کمال از درگه ماست
پر روح الامين، فرش ره ماست
در اينجا، رخصت تيغ آختن نيست
کسي را دست بر کس تاختن نيست
نه دام است اندرين جانب، نه صياد
شکار آسوده است و طائر آزاد
خوش آن استاد، کاين آب و گل آميخت
خوش آن معمار، کاين طرح نکو ريخت
خوش آن درزي، که زرين جامه ام دوخت
خوش آن بازارگان، کاين حله بفروخت
مرا، زين حال، بس نام آوريهاست
بگردون بلندم، برتريهاست
بدوخنديد دل آهسته، کاي دوست
ز نيکان، خود پسنديدن نه نيکوست
چنان راني سخن، زين توده گل
که گوئي فارغي از کعبه دل
ترا چيزي برون از آب و گل نيست
مبارک کعبه اي مانند دل نيست
ترا گر ساخت ابراهيم آذر
مرا بفراشت دست حي داور
ترا گر آب و رنگ از خال و سنگ است
مرا از پرتو جان، آب و رنگ است
ترا گر گوهر و گنجينه دادند
مرا آرامگاه از سينه دادند
ترا در عيدها بوسند درگاه
مرا بازست در، هرگاه و بيگاه
ترا گر بنده اي بنهاد بنياد
مرا معمار هستي، کرد آباد
ترا تاج ار ز چين و کشمر آرند
مرا تفسيري از هر دفتر آرند
ز ديبا، گر ترا نقش و نگاريست
مرا در هر رگ، از خون جويباريست
تو جسم تيره اي، ما تابناکيم
تو از خاکي و ما از جان پاکيم
ترا گر مروه اي هست و صفائي
مرا هم هست تدبيري و رائي
درينجا نيست شمعي جز رخ دوست
وگر هست، انعکاس چهره اوست
ترا گر دوستدارند اختر و ماه
مرا يارند عشق و حسرت و آه
ترا گر غرق در پيرايه کردند
مرا با عقل و جان، همسايه کردند
درين عزلتگه شوق، آشناهاست
درين گمگشته کشتي، ناخداهاست
بظاهر، ملک تن را پادشائيم
بمعني، خانه خاص خدائيم
درينجا رمز، رمز عشق بازي است
جز اين نقشي، هر نقشي مجازي است
درين گرداب، قربانهاست ما را
بخون آلوده، پيکانهاست ما را
تو، خون کشتگان دل نديدي
ازين دريا، بجز ساحل نديدي
کسي کاو کعبه دل پاک دارد
کجا ز آلودگيها باک دارد
چه محرابي است از دل با صفاتر
چه قنديلي است از جان روشناتر
خوش آن کو جامه از ديباي جان کرد
خوش آن مرغي، کازين شاخ آشيان کرد
خوش آنکس، کز سر صدق و نيازي
کند در سجدگاه دل، نمازي
کسي بر مهتران، پروين، مهي داشت
که دل چون کعبه، زالايش تهي داشت
زنده ياد پروين اعتصامي
گه احرام، روز عيد قربان
سخن ميگفت با خود کعبه، زينسان
که من، مرآت نور ذوالجلالم
عروس پرده بزم وصالم
مرا دست خليل الله برافراشت
خداوندم عزيز و نامور داشت
نباشد هيچ اندر خطه خاک
مکاني همچو من، فرخنده و پاک
چو بزم من، بساط روشني نيست
چو ملک من، سراي ايمني نيست
بسي سرگشته اخلاص داريم
بسي قربانيان خاص داريم
اساس کشور ارشاد، از ماست
بناي شوق را، بنياد از ماست
چراغ اين همه پروانه، مائيم
خداوند جهان را خانه، مائيم
پرستشگاه ماه و اختر، اينجاست
حقيقت را کتاب و دفتر، اينجاست
در اينجا، بس شهان افسر نهادند
بسي گردن فرازان، سر نهادند
بسي گوهر، ز بام آويختندم
بسي گنجينه، در پا ريختندم
بصورت، قبله آزادگانيم
بمعني، حامي افتادگانيم
کتاب عشق را، جز يک ورق نيست
در آن هم، نکته اي جز نام حق نيست
مقدس همتي، کاين بارگه ساخت
مبارک نيتي، کاين کار پرداخت
درين درگاه، هر سنگ و گل و کاه
خدا را سجده آرد، گاه و بيگاه
«انا الحق » ميزنند اينجا، در و بام
ستايش مي کنند، اجسام و اجرام
در اينجا، عرشيان تسبيح خوانند
سخن گويان معني، بي زبانند
بلندي را، کمال از درگه ماست
پر روح الامين، فرش ره ماست
در اينجا، رخصت تيغ آختن نيست
کسي را دست بر کس تاختن نيست
نه دام است اندرين جانب، نه صياد
شکار آسوده است و طائر آزاد
خوش آن استاد، کاين آب و گل آميخت
خوش آن معمار، کاين طرح نکو ريخت
خوش آن درزي، که زرين جامه ام دوخت
خوش آن بازارگان، کاين حله بفروخت
مرا، زين حال، بس نام آوريهاست
بگردون بلندم، برتريهاست
بدوخنديد دل آهسته، کاي دوست
ز نيکان، خود پسنديدن نه نيکوست
چنان راني سخن، زين توده گل
که گوئي فارغي از کعبه دل
ترا چيزي برون از آب و گل نيست
مبارک کعبه اي مانند دل نيست
ترا گر ساخت ابراهيم آذر
مرا بفراشت دست حي داور
ترا گر آب و رنگ از خال و سنگ است
مرا از پرتو جان، آب و رنگ است
ترا گر گوهر و گنجينه دادند
مرا آرامگاه از سينه دادند
ترا در عيدها بوسند درگاه
مرا بازست در، هرگاه و بيگاه
ترا گر بنده اي بنهاد بنياد
مرا معمار هستي، کرد آباد
ترا تاج ار ز چين و کشمر آرند
مرا تفسيري از هر دفتر آرند
ز ديبا، گر ترا نقش و نگاريست
مرا در هر رگ، از خون جويباريست
تو جسم تيره اي، ما تابناکيم
تو از خاکي و ما از جان پاکيم
ترا گر مروه اي هست و صفائي
مرا هم هست تدبيري و رائي
درينجا نيست شمعي جز رخ دوست
وگر هست، انعکاس چهره اوست
ترا گر دوستدارند اختر و ماه
مرا يارند عشق و حسرت و آه
ترا گر غرق در پيرايه کردند
مرا با عقل و جان، همسايه کردند
درين عزلتگه شوق، آشناهاست
درين گمگشته کشتي، ناخداهاست
بظاهر، ملک تن را پادشائيم
بمعني، خانه خاص خدائيم
درينجا رمز، رمز عشق بازي است
جز اين نقشي، هر نقشي مجازي است
درين گرداب، قربانهاست ما را
بخون آلوده، پيکانهاست ما را
تو، خون کشتگان دل نديدي
ازين دريا، بجز ساحل نديدي
کسي کاو کعبه دل پاک دارد
کجا ز آلودگيها باک دارد
چه محرابي است از دل با صفاتر
چه قنديلي است از جان روشناتر
خوش آن کو جامه از ديباي جان کرد
خوش آن مرغي، کازين شاخ آشيان کرد
خوش آنکس، کز سر صدق و نيازي
کند در سجدگاه دل، نمازي
کسي بر مهتران، پروين، مهي داشت
که دل چون کعبه، زالايش تهي داشت
زنده ياد پروين اعتصامي