۱۳۹۳-۰۷-۱۴

صبح دم با صفایی دگر از بند رهایم دادند

صبح دم با صفایی دگر از بند رهایم دادند
جامه ای زرین ز وجود خود خالق در مرتبه ی جانم دادند

صورتک پست شد از دام بلا
دام رهید و تطهیر به نمازم دادند

صحبت از دل آبگینه سرودی بشکفت
جمله اضداد به تماشایم دادند

یک دو روزی چند در این وادی طی شد
ولوله افتاد به جانها، بردند دست بر اقبال و پیامی دادند

از تماشایی این نقش سراسر همه وهم
به جهانی دگرم آشنا و صفایم دادند

من مسکین تهی مانده ز جام
قدحی پُر ز می باقی و یارم دادند

ز شعوری از جنس خدا به تنم حامله از عشق
هر آنچه که بود در شَر و هبوتِ من جا مانده

به خراباتی ز انگشت خدا راه دادند
ز صفاتش همه نعره برآمد که سکوت

در دل پیر مغان ملکوت
هفت شهر سماواتم دادند

سجده بر میکده و جان و نماز
بر سر سفره ی خلق، عبادت را هر لحظه ز درگاهش دادند

من جا مانده دو روزیست در خراباتی اَهل مجازم
از سخن حق بشنیدم که در ساز و نمازم

در انبوه دو صد تکه از آن پیکره ی ناب
من آن جزئیت کوچک به لحاظم

پرواز در اندیشه ی کل ام
رو به جانان سمائی در رقص و صلاة ام

منم آن حامله از جنش شعور
روح القدس از بارگه اله ام



"آگاهی یکی از همراهان بزرگوار"

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر