۱۳۹۳-۰۹-۰۷

عشق از زاویه‌ای دیگر

عشق از زاویه‌ای دیگر
چند تا سؤال را این جا در قالب یک بحث‌مان می‌خواهیم دنبال کنیم.
بحث مهمی است و دوباره از یک زاویه‌ای عشق را نگاه کنیم.
از چند تا زاویه با هم نگاه کردیم؛ مثل تعریف کیفیت، مثل پله عقل و پله عشق از آن زاویه ها نگاه کردیم، حالا از یک زاویه دیگر نگاه می‌کنیم.
ما وقتی که به دنیای عرفان نزدیک می‌شویم در تمام دنیا یک چیزی را دارند،
همه می‌گویند «عشق» الان عرفان غربی
و کتاب‌های بسیار زیادی برای ما صادر می‌کنند،
همه‌شان یک عشق را دارند و خودمان هم
در مسیرهای عرفانی و مسائل عرفاني هم عشق است و عشق است و عشق است یک چیزی است که زیاد شنیده‌ایم.
ماجرای عشق را از یک زاویه دیگری با هم مد نظر قرار می‌دهیم. و آن هم این است که این ماجرای عشق مسیر انسان و خدا مسیر عشق است.
حالا یعنی چه؟ یعنی این که انسان از زمانی که متولد می‌شود
، حالا دربحث انسان بودنش، در این زندگی، تا انتها همواره با عشق سر و کار دارد. منتها در ابتدا به ساکن این عشق صد در صد معطوف به خودش است تا یک جایی صد در صد معطوف به خدا باشد. پس ما تمام مدت با عشق سر و کار داریم منتها در یک جایی معطوف به خودمان است تا در یک جایی معطوف به آن سمت شود.
یک اصلی را ما داریم که این اصل به ما می‌گوید
یک دل جای یک عشق است.
یک قلب جای یک عشق است نه دو تا یا بیشتر درست است؟
همین طور است؟
یک نتیجه مقدماتی همین جا بگیریم، چون بعضی‌ها ممکن است بگویند ما که با خداییم، ما که عبادت می‌کنیم، ما که... چرا خبری نیست؟
یک نتیجه مقدماتی به ما می‌گوید که اگر قرار باشد جای او باشد تو باید بروی بیرون
«تا تو پیدایی خدا باشد نهان
تو نهان شو تا که حق گردد عیان»
یا جای عشق توست، عشق خودت نسبت به خودت یا جای عشق او. نوزاد وقتی متولد می‌شود، همه مسائل او عطف به خودش است،
اگر مادر را می‌خواهد به خاطر خودش می‌خواهد. هر چی را که می‌خواهد در رابطه با خودش می‌خواهد یک دقیقه دیر به او برسیم دنیا را می‌گذارد روی سرش.
از این جا ما شروع کردیم و کارمان و رسالت‌مان ایجاب می‌کند که این ها تغییراتی کند که داریم راجع به این تغییرات صحبت می‌کنیم.
«برو تو خانه دل را فرو روب
محیا کن مقام و جای محبوب
چو تو بیرون روی او اندر آید
به تو بی تو جمال خود می‌نماید»
(شيخ محمود شبستري)
یا حافظ می‌گوید
«منظر دل نیست جای صحبت اضداد دیو چو بیرون رود فرشته درآید»
نمی‌شود جای دو تا نیست. لذا یک نتیجه مقدماتی این است که اگر عده‌ای این سؤالات را می‌کنند، پاسخ این است که نمی‌شود تو آن داخل باشی و بگویی چرا نمی‌آید، بایستی خانه خالی باشد. که همه این کارهايي را که می‌کنیم، همه این صحبت‌ها که قبلاً کردیم، محو و تسلیم و ... منظور این است که یک تُهی شدگی و یک خالی کردن خانه وجودی و يك جورايي این ها به هم مرتبط است. می‌آییم می‌گوییم آره من نیستم، وقتی که ما نبودیم او هست، او خواهد بود، قانون است. لذا تعریف این مسئله هم مشکل است فقط می‌توانیم یواش یواش بیاییم داخلش و درکش کنیم و روز اول نمی‌توانیم بیاییم بگوییم این حرف. فقط به زور شد و هر جوری شد گفتیم هیچ کاری نکنید، خاطرتان هست؟ هی زور زدیم که هیچ کاری نکیند، هیچ کاری نکنید. دلیلش را امروز می‌توانیم بهتر با هم صحبت کنیم و بعدها خیلی بهتر از این ها. تمام سعی و کوشش ما این بود که ما محو باشیم تا حد امکان، همین صحبتی را که می‌کنم، ممکن است یک عده‌ای هنوز روی خود مسئله مشکل داشته باشند و موضوع را یک خرده با مشکلاتی بپذیرند. بنابراین اصل ماجرا در این قضیه محو شدن و تسلیم و این ها در واقع این است.
حالا یک قانون دیگر، یک اصل دیگر اصل یک: یک قلب فقط جای یک عشق است اما اصل دو را که اینجا به آن می‌رسیم: انسان نمی‌تواند عاشق خدا شود درست شد؟ و دربحث قبلی دیدیم که ما خانه را خالی می‌کنیم ولی نمی‌دانیم او کجاست،چیه چه جوری است؟ چه جوری می‌خواهد بیاید؟ چرا ما نمی‌توانیم عاشق خدا شویم؟ اول ببینیم این قابل قبول است یا نه؟ اصلاً نمی‌دانیم چی هست، الان دیدید که نمی‌توانیم تعریفش کنیم
«فهم او در خور هر هوش نیست
حلقه او سخره هر گوش نیست»
نمی‌توانیم راجع به آن صحبت کنیم.
بعد انسان موجودی است که اگر نتواند راجع به چیزی صحبت کند، نمی‌تواند عاشقش هم شود اگر یک چیزهایی می‌گوییم یک اداهایی درمی‌آوریم، می‌گوییم ما خدا را دوست داریم، دوست داشتن با عشق فرق می‌کند. دوست داشتن عقلانی است،
عشق روی پله عشق است؛ عقل می‌گوید که خدا را دوست داشته باش، چرا؟
«چون دَمش را ببینی واست می‌رساند، اینطوریه، آن طوریه ... ».
دوست داشتن را عقل پیشنهاد می‌کند، فرق دوست داشتن با عشق در چیست؟
دوست داشتن روی پله عقل است، عشق روی پله خودش است.
س: تهی کنیم خودمان را یعنی عاشق هیچ کس نباشیم؟
ج: نه اصلاً این را نگفتیم. اجازه بدهید الان می‌آییم و جواب سؤال شما را می‌دهیم.
پس ما عاشق خدا نمی‌توانیم بشویم بلکه عشق اوست که شامل حال ما می‌شود و در اصل ما معشوقه‌ایم. ما تا یک جایی کشش داریم که بیاییم، در این ماجرای عشق ما تا یک جایی کشش داریم که بیاییم، بقیه راه را اوست که می‌آید. حالا ما می‌خواهیم راجع به آن بخشی که خودمان می‌توانیم بیاییم صحبت کنیم که پاسخ سؤال شما هم این جا داده شود.
اصل 1: يك قلب فقط جاي يك عشق است.
اصل 2: انسان نمي‌تواند عاشق خدا شود.
آن جایی که ما می‌توانیم بیاییم تا کجاست؟
تا کجا ما می‌توانیم در این ماجرا حرکت کنیم؟
تا یک جایی که ما اسمش را گذاشتیم «شمس من و خدای من» این رمز است. ما تا این جا می‌توانیم بیاییم، تا آن جا که شمس من و خدای من. حالا ماجراي این چیه؟ ما تا آن جایی می‌توانیم حرکت کنیم که؛ عاشق خودش که نمی‌توانیم بشویم،
می‌توانیم عاشق تجلیاتش بشویم. یعنی ما عکس روی او را در اختیار داریم. خودش را ...:
«عکس روی تو چو در آیینه جام افتاد
عارف از پرتو می در طمع خام افتاد
این همه عکس می و نقش مخالف که نمود
یک فروغ رخ ساقی است که در جام افتاد»
(حافظ)
ما خودش را نداریم ولی عکس رویش را داریم یعنی تجلیاتش را داریم.
تجلیاتش هستی است، هر جا نگاه کنیم پرتو روی اوست، وجه الله را می‌بینیم.
خوب چه باید کرد؟ عاشق تجلیات الهی شدن=عاشق خودش شدن چون ما به خودش دسترسی نداریم، اصلاً نمی‌دانیم چیه ولی تجلیات الهی، عکس روی اوست و در اختیار داریم.
پس نهایتاً ما می‌توانیم عاشق تجلیات الهی شویم و این تجلیات الهی است که هر جزءش می‌تواند ما را به کل برساند.
یعنی ممکن است ما با نگاه کردن به یک مگس عظمت الهی را پیدا کنیم، یکدفعه سر از یک جای دیگری دربیاوریم.
برای مولانا شمس یک تجلی الهی بوده که عشق مولانا نسبت به شمس،
حالا شمس به مولانا گفته چشمت را ببند،
یک اتصال برقرار کرده، چی گفته، چی شده همه این ها هیچی.
شمس به مولانا گفت بیا -مولانا عالم بود- گفت که چشمت را ببند، یک اتصال برایش زد و یکدفعه مولانا سر از جاهای دیگر درآورد و مولانای عالم شد مولانای عارف و عاشق.
بعد از این مسئله، در واقع آن جا که می‌گوید شمس من و خدای من، اشاره به تجلی الهی‌اي است که باعث شد این خانه خالی شود.
پس عاملی که باعث می‌شود این خانه خالی شود چیست؟ کلاً عشق زمینی است، این پاسخ سؤال شماست.
کلاً عشق زمینی و کلاً هستی می‌تواند باعث شود ما این خانه را خالی کنیم و در واقع عشق زمینی مثل یک طعمه‌ای بوده است؛ دیده‌اید برای موش طعمه می‌گذارند جلوی لانه‌اش بیاید بیرون -پنیری چیزی- تنها طعمه‌ای بوده که می‌توانسته ما را از درون وجودمان بکشد بیرون و ما تجربه از خود بی‌خود شدن را پیدا کنیم وگرنه آیا چیزی می توانست ما را از خود بی‌خود کند؟ نمی‌توانست.
لذا این ماجرای این که نهایتاً ما عاشق عکس روی او می‌شویم، از این قابلیت بالاتر نداریم.
و این رمز اشاره به این است و شمس در این جا سمبل تجلی الهی است
و سمبل تجلیات الهی است
و در جاهای دیگری هم ممکن است ما نام‌های دیگری بشنویم بگوییم
«یا مسیح،
یا علی، یا ...»
يا هر کدام از این‌ها، ابتدا به ساکن این رمز بوده است ولی بعداً یکی مثل من نفهمیده، افتاده به دام «من‌دون‌الله» یعنی فکر کرده آره یک ماجرای دیگری است و سر از شرک ممکن است دربیاوریم، یعنی یک ذره این طرف و آن طرف ببینیمش چی می‌شود،
شرک و من‌دون‌الله می‌شود
ولی اگر درست نگاهش کنیم،
یک مگس را می‌توانیم بگذاریم این جا ...
س: و به خاطر همین عشق است که انسان اشرف مخلوقات است؟
ج: این را صحبت می‌کنیم. به علت این که تنها موجودی که عشق را می‌فهمد ما هستیم. خوب هیچ موجودی غیر از ما از خود بی‌خود شدن را ندارد. این را جدا در همین دوره صحبت می‌کنیم.
پس این جا می‌تواند یک گل باشد، یک زنبور عسل باشد، یک مگس باشد، ...
خوب می‌دانید هر کدام از این ها عظمت هستی را در خودشان دارند.
یک سیب از درخت می‌افتد نیوتن منقلب می‌شود ولی یک نفر منقلب می‌شود بقیه اگر توی کلّه‌شان هم بخورد ممکن است ... .
ولی می‌تواند این مسئله را این جا داشته باشیم.
پس به ظرافت یک مو است، آن‌طرفي ببینیم می‌افتیم در شرک و من‌دون‌الله و ...
این‌طرفي ببینیم همه چی درست است و تجلی الهی قرار است باعث شود این خانه خالی شود وگرنه من اصلاً نمی‌فهمم كه عشق او چیست.
حالا ما دو تا دنیا پیدا می‌کنیم، این جا یک مرزی است که من از خودم جدا شدم؛ آن‌طرف جدا هستم، این‌طرف جدا نیستم.
این‌طرف عاشق خودم هستم، هر چی را می‌خواهم به خاطر خودم می‌خواهم،
آن‌طرف این خانه خالی شده است.
پس یک دنیای وارونه،
یک دنیای غیر وارونه:
حالا دنیای وارونه یا دنیای خود شیفتگان یا دنیای شیطان، چرا خودشیفتگان؟ چون اینجا هر کی هست عاشق خودش است. چرا دنیای شیطان؟ حالا با هم نگاه می‌کنیم.
س: ............ ج: گفت که چشمت را ببند،
ما که نمی‌دانیم چه تشعشعی اسم نیاوردند، این تشعشعات را هم ما خودمان اسم را گذاشتیم حلقه‌اش را گرفتیم و بعد با این دوستان گفتیم خوب بگوییم اين چیه؟
شما می‌دانید که یکی از مشکلات ما واژه‌پردازی است.
یعنی آن چیزهایی را که می‌گیریم چه جوری با هم بیان کنیم یکی از مشکلات ماست.
بعداً شما می‌آیید می‌بینید لحظه است، یک لحظه می‌شود اطلاعات چند تا کتاب و اصلاً اطلاعات کل، لحظه است.
حالا بعداً با هم صحبت داریم که چرا، و تعریف کمال، که شما می‌بینید ثانیه‌ای است.
ثانیه‌ای یک روشن‌شدگی پیش می‌آید.
البته در ارتباطات ...
آگاهی خودش تعریف دارد و شکل و نحوه و مسایل مختلفی دارد. یک موقع می‌بینید آگاهی شنیداری است و کلام به کلام است.
یک موقع می‌بینید که لحظه‌ای است یکدفعه در یک لحظه کلی اطلاعات می‌ریزد در وجود شما. و مراتب مختلفی است یک زمانی می‌بینید هم اطلاعات است هم درک است.
فرض کنید ما درک مرگ را بدست بیاوریم، این دیگر آگاهی نیست یک درک هم باید با آن باشد.
مثل این که تجربه زمین خوردن را ما بدست بیاوریم، بدون این که زمین بخوریم ما تجربه زمین خوردن را بدست بیاوریم، چه جوری می‌شود؟
پس اگر یک آگاهی بخواهد بیاید هم بگوید سیب چیست، هم بگوید مزه‌اش چه جوری است، این چطوری می‌شود؟
پس آگاهی مراتب مخ
تلفی دارد:
آگاهی کلامی داریم، آگاهی اطلاعات داریم،
آگاهی ادراکی داریم، آگاهی‌های مختلفی داریم که با هم صحبت می‌کنیم.
این خودش که مجازی است، درون و بیرون ماجراهای مختلفی است. ما وقتی مثال می‌زنیم که این وگرنه قرار نیست .. . این قلب، این خانه خالی شود، یک عاملی باعث شود
دست از عشق به خود،
دست از خود شیفتگی برداریم،
منیت، دست از غرور، اَنا خیر مِنه، دست از این‌ها برداریم.
یک عاملی می‌خواهد که ما را خرد کند، یک عاملی می‌خواهد ما را از خود بی‌خود کند، عشق‌های زمینی، تجلیات زمینی، مسایل عشق به تجلیات او، این عامل است، این را در اختیار ما قرار می‌دهد.
این امکان را در اختیار ما قرار می‌دهد تا ما بتوانیم این خانه را رهایش کنیم. یعنی درسی می‌شود یک درسی است که ما یاد بگیریم این خانه را چطوری رهایش کنیم، چطوری از خود بی‌خود شدیم یا بشویم.
ترم دوم، جلسه سوم، زنگ دوم
محمد علی طاهری، عرفان کیهانی

#سايت_سايمنتولوژي_فرادرماني
#انجمن_سایمنتولوژی_فرادرمانی
#erfanekeihani

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر