۱۳۹۳-۰۴-۱۶

باز شوق تو در جان و دلم خانه بکرد

باز شوق تو در جان و دلم خانه بکرد
نقش زرّين کمرت، عقل مرا طالب افسانه بکرد
آنچنان مست ز دامان تو و خانه شدم
عقل خُرد را به کف انداختم و عاشق و ديوانه شدم
دگرم تاب ز پيمودن ره با پا نيست، بال بده
رخصت رقص به پروانه ي ديوانه و خَمّار بده
عاقبت سوي تو آيم نازنين، دست گشا
بهر آرامش دل بر آريا چشم گشا
آنقدر محو ز درياي نگاهت بشوم
که عاقبت ذوب در انديشه ي نابت بشوم
تکه اي عاشق و دلداده ز جانت بشوم
قطره اي وصل به دريا و منم ربّ بشوم

نگاشته شده 16:00 دوشنبه 5/12/92
هديه اي ناب از همسفر گرامي جناب Ali Reza Zand Arya با طلب خير

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر