۱۳۹۲-۱۲-۱۴

استاد، نقطه شروع سفر است !

استاد، نقطه شروع سفر است !
شاگرد، کسي است که شجاعت آن را دارد که بگويد: من نميدانم !
بسيار زيبا و قابل تعمق ...شاگردي هستم در اين وادي ...........
تا زماني که انسان به مرتبه اي نرسيده است که زندگي را راهنماي خويش قرار دهد ، به استاد نيازمند است.اگر باهوش باشي ،راهنمايي هاي زندگي ، کفايت ميکند.
آنگاه ، هر صخره اي تو را موعظه خواهد کرد و هر برگي ، دفتري خواهد بود پر از حکمت و بصيرت.رودي که به سوي دريا ميرود ، همه معرفتهاي جهان را در دل ِ خروشان ِ خود حمل ميکند.نيازي به اوراد نيست .نيازي به واسطه ها نيست.همه ي هستي ، بي وقفه ، مشغول ِ ستودن و سرودن ِ خداوند است.اما اين تويي که سرود هستي را نمي شنوي ،
اين تويي که قادر به گشودن ِ دروازه هاي ِ دل ِ خود به روي هستي بي کرانه نيستي.
به دليل ِ همين ، ناتواني ، نيازمند ِ استادي.استاد ، يک شروع است ، فقط يک شروع ، استاد به تو چگونه گوش کردن مي آموزد.او به تو مي آموزد که چگونه نترسي و دروازه هاي دلت را باز کني.او تو را از عشق سرشار ميکند تا دلگرم شوي.تو از سرماي شديد افسرده اي.وقتي که گرم شدي ، ديگر به استاد نياز نداري ، اکنون ديگر زندگي استاد ِ توست.استاد ، سکوي پرش ِ توست.در ابتداي راه تو به استاد نياز داري.حتي بودا نيز استاداني بسيار داشت.آخرين استاد ِ بودا ، آلارکالام نام داشت.کسي که عزم ِ سلوک دارد ، در ابتداي راه به استادي نياز دارد.....اما غروري نيز در ما هست که مانع ِ يافتن ِ استاد و تواضع در برابر او ميشود.غروري که دوست دارد ما در غارهاي سرد و تاريک جهل بمانيم و تن به هواي تازه و نوازشهاي گرم ِ خورشيد ِ آگاهي نسپاريم.بايد اين غرور را شکست و از اين غار بيرون آمد .تواضع در برابر استاد و گوش سپردن به او ، گرچه براي نفس درد آور است اما براي بذري که در تو تشنه ي آفتاب است تا برويد ، حقارت آميز نيست ، بلکه عين ِ بزرگي و خوبي ست.ماندن در غارهاي سرد و تاريک ِ بلاهت و ناداني بد است.سالک ، به دل و جرات نياز دارد.سلوک به معناي محو کردن ِ خويش است .سلوک ، به معناي جمع آوري مشتي اطلاعات نيست.سلوک ، کاري ست کار ِستان.
تا رهرو نباشي و گام در راه ِ سلوک نگذاري و با استادي همراه نشوي ، راهبر نخواهي شد.
و اما شاگرد .............
اصلا واژه ي "شاگرد" واژه اي زيباست، شاگردي کردن نيز به اندازه ي استاد بودن ، قشنگ است.شاگرد ، کسي است که شجاعت ِ آن را دارد که بگويد:"من نميدانم ، بنابر اين ، آماده ام که بدانم از هر جا نوري بتابد ، من پنجره هاي دلم را به روي آن نور مي گشايم ، من نميخواهم بسته بمانم دوست دارم پنجره هاي دلم را به روي آفتاب و مهتاب و نسيم و باران باز کنم و آنها را به درون ِ دلم بياورم من ميخواهم خويشاوند ِ هستي باشم ، نه بيگانه با هستي ، من آماده ي سفر به ناشناخته هايم.من ماجراجويي هاي اين سفر ِ پرهيجان و پر خطر را دوست ميدارم."شاگرد ، يعني کسي که تصميم گرفته است بياموزد.شاگردي کردن يعني خود را وقف ِ آموختن کردن .بديهي ست که اين سفر ِ يادگيري ، از نقطه اي شروع خواهد شد.استاد ، نقطه ي شروع ِ اين سفر است.استاد ، نقطه اي نيست که سفر در آن جا به پايان مي رسد .............استاد ، نقطه ي شروع ِ سفر است .او تا جايي با تو همراه ميشود که احساس کند ديگر ميتواني تنها سفر کني.آنگاه تو را رها ميکند و مي رود.اگر روزي استاد رهايت کرد و رفت ، از او رنجيده خاطر نشو ..................او احساس کرده است که ديگر ميتواني با پاهاي خود اين راه را طي کني...................استادان ِ حقيقي ، محو ِ محوند.آنها را نميتواني پيدا کني ، پس چگونه ميتواني ترکشان کني؟اما استاد مي تواند تو را ترک کند و بگذارد باقي راه را تنها سفر کني.....................................او به تدريج و با ترفندهايي ظريف ، خود را در وجود تو محو ميکند ...
التماس دعا
مسيحا برزگر 

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر