صفحات

۱۳۹۲-۱۱-۲۱

جقدر آشنایی غریبه

" جقدر آشنایی غریبه "
هی، ببینمت، آره، منو! منو نگاه کن، نشناختی؟ می دونستم فراموشم نکردی! آره منم! من! نگاهتو ازم برنگردون! می دونم از چی دلخوری! انصاف داشته باش! بهم حق بده! آخه چطوری می تونستم باور کنم؟ یکی بیاد بگه چشماتو ببند و یه هوشمندی هست و از نرم افزارها و ویروسهای وجودی بگه ؟ خوب درسته که بیماری ام خوب شد اما، اما هنوز باور نداری این یک شیادیه!

روتو کن به من! ببین منو و تو توی یک مدرسه و یک کلاس و یک نیمکت بودیم قبول دارم تو درسها خیلی کمک کردی اما همون وقت هم حرفهامو باور نمی کردی میگفتی کشور درجنگه و هرکس توان دفاع داره باید به جبهه بره اما حتماً یادت هست که بهت گفتم ما دانش آموزیم و دفاع مال سربازها و نظامی هاست به منو تو مربوط نمی شد اما تو گوشت بدهکار نبود و رفتی ....

خودتو بذار جای من! چطور انتظار داشتی کسی که عام است و خواندن و نوشتن نمی داند به غار برود و برامون از خدای نادیده بگوید و آیات برما بخواند؟ حق بده اگر به او سنگ پرتاب می کردم برای آن بود که به خودش بیاید خوب می دانی چقدر متضرر شدم! خب، خب اگر پس فتح مکه مسلمان نمی شدم هم حیثیتی برایم نمی ماند و در داد و ستد بی اعتبار می شدم.

چرا اینگونه به من نگاه میکنی؟ کدوم آدم عاقلی باور می کند لمس نکرده باکره ای بارو شود؟ خوب مگر شهادت کودک او درگهواره به پاکدامنی مادرش اعتبار دارد؟ کدام قاضی شهادت یک طفل را گواه و برائت می داند و جرات حکم دارد؟ خب درجوانی هم اگر او رسول بود چرا بیشتر وقت خود را با گناه کاران میگذراند و آیا نمی توانست پرواز پرندگان گلی و زنده شدن اموات شعبده باشد؟ قبول دارم که نابینایی مرا به بینایی رساند اما خوب می دانی به من سفارش ساخت صلیب داده بودند و خواسته بودند میخها را آبدیده کنم و حتماً یادت هست چقدر پای صلیبت زانو زدم و اشک ریختم و برایت طلب استغفار کردم.

بهم نخند! به تو حق می دهم فشار فرعون برما زیاد شده بود و من از ترس با تو و او همراه شدم و در آن شب تاریک و طولانی از نیل با حیرت و وحشت گذشتیم و باید از او معجزاتی دیگر طلب می کردم تا مطمئن شوم خب اگر در غیابش گاو سامری را نمی پرستیدم آن جامعه مرا طرد می کرد. او هم حق داشت ناراحت شود خب از او طلب بخشش کردم و او هم پذیرفت.

خیلی برایم گران تمام شد وقتی به شهر برگشتم او شکسته بود تمام سرمایه مرا تمام ایمان مرا تمام ساخته هایی که برای مردم داشتم او منفور شده بود و باید در آتشی که خود افروخته بود می سوخت تو دائم مرا نهی می کردی اما من بسیار برای خدایان نذر کردم و هیزم برای سوختنش اهدا کردم تا پاک شود.

و آن طوفان را هنوز به خوبی بیاد دارم موقع ورود به کشتی شرمنده بودم از تمام مدتی که روی ساخت کشتی کار می کردی و من تو و او را مسخره می کردم و باور نداشتم اگر سوار کشتی نمی شدم مانند دیگران در آب غرق می شدم مصلحت دیدم جانم را حفظ کنم.

کجا می روی؟ تحمل شنیدنش را نداری؟! آره! آره اگر من تو را نمی کشتم! ممکن نبود تو زود تر به این فکر بیافتی و مرا از سر راهت برداری؟ همیشه از تو در تاریخ به نیکی یاد می کنند و از من به پلیدی و خوب می دانی که چقدر من معذب و متنفرم متنفر!

می خندی؟ کجا می روی؟ هابیل! هابیل!

" با خود می اندیشم چقدر نسبت هایمان بهم آشنا و رفتارهایمان غریبانه "


Reza Josheghani

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر