۱۳۹۲-۱۱-۱۲

از عرش خدا تا عرشه ناخدا

" از عرش خدا تا عرشه ناخدا "

غرش ابرها پی در پی بود و تلاطم عظیم دریا کم سابقه! گاه کشتی بر فراز قله ای از موج و گاه دیگر در ژرفنای هول انگیز! و همه طرف دیواره ای بلند از موج و موج! فضایی دهشتناک و حالی تهوع آور که معده و مغز را در لحظه جا به جا می کرد! "" همراهان و حتی خدمه "" نگران از آن وضع نابسامان! حال عجیبی بود! انگار تمامی بلایای آسمانی به یکباره بر سرت آوار شوند! "" بادبان بزرگ را از وقتی هوا نامساعد شده بود به دستور ناخدا جمع کرده بودند و بر دکل اصلی محکم و عمود بر آن شده بود ""! و با هر فریاد و نعره ای خبر از "" لغزش و سقوطی "" از "" کشتی "" به گوش می رسید! چسبیده بر"" ریسمانی "" در حیرت تمام نظاره گر بودم تا دریابم این درس ناخوانده را! نگاهم را ازعرش و آسمان دریده شده که گویا دریایی بر دریای دیگر می ریزد برعرشه و سکان و "" ناخدا "" افتاد! امواج چون شلاق بر پیکره اش فرود می آمد! اما سکان از دستش جدا نمی شد ! وبا صدای بلند آوازی می خواند! اشک از چشمانم جاری شد ! از آن صلابت! از آنهمه ایمان! از استواری!"" آن دستها با دسته های سکان عهدی بسته بودند از عرشه تا عرش! بین نا خدا و خدا ""!

خورشید صبح دم در شرف طلوع بود! سکوتی روح بخش تمام دریا را فراگرفته بود وفقط صدای مرغان دریایی به خودت می خواندنت! روی عرشه "" ناخدا "" سلام نماز را می داد! سلام کردم! با لبخندی علیک گفت! پرسیدم دیشب چه می خواندی؟ به افق جایی که آسمان و دریا بهم می پیوندند خیره شد و پس از لحظه ای آهی کشید و گفت

""" آواز و ابراز راز بزرگ اوج و حضیض را """!

نظر به نظرم دوخت و خندید و پرسید: تو که می دانی چیست؟

سر به زیر انداختم و گفتم: اسرار ندانم!

نمیدانم همراه اسرار گرفتی؟!

جوشقانی

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر